کیذقان
اخلاق کوی گلستان (1)
یک روز وارد کلاس که شدم میثم مثل ابر بهار اشک می ریخت برام عجیب بود میثمی که برا خودش بزن بهادر بود حالا این جور داشت زار می زد گفتم: چیه میثم؟! گریه تو گلو گفت: آقا کیفمو انداختن.
گفتم: تو برای یک کیف این جور اشک می ریزی من فک کردم کله ات کنده شده که این جور خودتو سیاه کردی!
گفت: آقا تو کیفم، قرآن بوده، حالا من چی کار کنم؟!
بدرود
یا ضامن آهو
چندی پیش نامه ای که محمود م حدود ده سال پیش به امام رضا(ع) نوشته بود در بین کارهای دانش آموزانم پیدا کردم بی راه نخواهدبود که شما هم بخوانید:
درتابستان گذشته، مسجد محل برای رفتن به مشهد، نفری هزارتومان ثبت نام کرد.پدرمن هم در مسجد اسم دو نفر را نوشته بود اما من نمی دانستم که کدام یک از اعضای خانواده به مشهد می روند. روز حرکت فرارسید و سپس چهاراتوبوس درمحل حاضر شدند که پدر به خانه آمد و گفت: من و مادرت به سفر می رویم من خیلی ناراحت شدم اما من برای مواظبت از خواهرم باید در خانه می ماندم. من که از رفتن به مشهد ناامید شده بودم یک گوشه نشستم و با امام رضا(ع) درد و دل می کردم هنوز حرف من با آقا تمام نشده بود که پدرم برگشت و گفت اتوبوس دو نفر دیگر جا دارد و شما را هم با خود می برم من که از خوشحالی بال درآورده بودم سریع حاضر شدم و به بزرگی امام رضا(ع) پی بردم و در طول سفر این قصه ی بزرگی آقا را برای دوستانم تعریف کردم و بهترین خاطره برایم شد.
بدرود
آب آب
در سالهای اول خدمت در روستایی بودم که لوله کشی آب داشت اما در شبانه روز تقریبا یک ساعت آب می آمد و کسی که مسئول باز و بستن آب بود هر وقت که دلش می خواست شیر آب را باز می کرد. من و همکاران هم که از 7/5 تا4/5 در مدرسه بودیم هیج وقت نمی توانستیم آب برداریم اما از جایی که هیچ کی از تشنگی نمرده دانش آموزانی داشتم که در همسایگی خانه ی ما بودند و یکی از آنها شیفت صبح به مدرسه می آمد و دیگری شیفت بعداز ظهر و طفلکی ها، همیشه زحمت آب برداشتن برای ما را می کشیدند. یکی از آنها کلاس چهارم بود و در، درس خواندن ضعیف بود، آخر سال نمره ی ریاضی او کمتر از 10 شد اما به خاطر آن همه زحمت که برای زنده ماندن ما کشیده بود من نمره ی ریاضی او را 12 دادم و قبول شد(البته او می توانست با استفاده قبول شود اما من با خودم گفتم استفاده برای سال پنجمش باشد)
سال بعد پنجم بود و امتحان نهایی برگزار شد و در همان خرداد قبول شد. بنابراین تنها اکتفا نمودن به امتحانات پایانی کار قابل قبولی نیست.
بدرود
من در چه خیال فلک در چه خیال
گفت: می ذارم ناخونام بلند بشه هیشکی هم نمی گه، کوتاهشون کن. این خوشحالی نداره؟!!
فک می کنین بلندی ناخن این قدر شادی آور است.؟!
بدرود
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
انشایی که سید مهدی درباره ی امام رضا(ع) نوشته خواندنی است:
چند سالی بود که مادرم مریض بود و مدتها زیر نظر پزشک بود وخوب نمی شد تا این که پدرم مجبور شد مقداری پول قرض بگیرد و مادرم را به مشهد ببرد دکتر مشهد تشخیص داده بود که باید عمل شود سرانجام یک روز این عمل جراحی انجام گرفت و ما بچه ها مجبور شدیم که برای یک بار هم که شده به زیارت امام هشتم برویم و در آن جا از امام رضا(ع) شفای مادرم را بخواهیم و همین طور هم شد یک روز عمویم دنبال ما آمد و ما را به مشهد برد ما به زیارت رفتیم، آن جا دعا کردیم و بعد ازآن به دیدن مادرم در بیمارستان رفتیم و ساعتها جلو بیمارستان منتظر ماندیم تا ساعت ملاقات شروع شد و به دیدن مادرمان رفتیم.
خوردن و نخوردن
سلام
چندی پیش مطلبی ازآقای مجدفر با عنوان "از خوردن و خوابیدن تا مدیریت کلاس درس"در مجله ی رشد آموزش ابتدایی آبان94 خواندم این خاطره ی سالهای دور در جلو چشم از محو بودن درآمد و رخساره نمود
همین که وارد کلاس شدم چشمم به رضا افتاد که روی سکوی جلو تخته سیاه نشسته بود وکنار دستش چند تا بادام و دو تا سنگ گذاشته بود بی خیال بادامها را می شکست و می خورد.
به رضا گفتم: آقای آقارضا تو کلاس که چیزی نمی خورند! پوست بادوما رو جمع کن و سر جات بشین.
طفلک رضا هم سری تکون داد و سنگا و بادوما رو جمع کرد وسرجاش نشست.
ده دقیقه ای گذشت رضا با دستمال بادام تو یک دست، و تو دست دیگش هم، سنگها رو گرفته بود و می خواست از کلاس بیرون بره.گفتم : کجا!؟
گفت: خودت گفتی تو کلاس چیزی نمی خورن دارم می رم بیرون بادوم بخورم.
با این دلیل محکمی که آورد حسابی محکوم شدم گفتم :بفرما، خوردن تو بیرون آزاده
بدرود
دعا
رفته بودم روی دیوار مخروبه ای تا سیم برق را از پشت بام همسایه به دیوار مدرسه وصل کنم گه صدای مبهمی شنیدم ، کمی خودم رو خم کردم به پشت دیوار نگاه کردم دیدم حسین دانش آموز کلاس اولی دستاشو برده بالا و داره میگه" الهی باتومبه ، الهی باتومبه" از دعاش خنده ام گرفت و گفتم : حسین تو که دعا می کنی دیوار خراب بشه و من بیفتم وبمیرم لااقل خودت از زیر دیوار برو اون طرف که خودت نمیری. حسین تا صدای منو شنید با سرعت گریخت.
بدرود
اخلاق کوی گلستان2
همکاری می گفت کلاس اول داشتم می خواستم املا بگم همه آماده شده بودند ناگهان دانش آموزی که از بچه های گل کوچه ی گلستان بود دادزد: یک کم وایستا!
با تعجب نگاهش کردم، هم دفترش رو میز بود و هم مداد تو دستش ! گفتم: دنبال چی هستی ؟ بدون این که به حرف من توجهی کنه نوار باریک سبزی رو از کیفش درآورد و به دور مچش چند دور پیچاند و بلند گفت: اگه اینو که بابام از کربلا آورده به دستم ببندم حتما بیست میام.
...و بیست هم گرفت.
بدرود
خرگوش
چند روز پیش صدرا دو تا، خرگوش به کلاس آورد.
اول که بچه ها خرگوشا رو دیدند فریاد از خلق برآمد، شور و ولوله بالا گرفت. داد و فریاد بچه ها، خرگوشا رو به مرز دیوانگی رساند، لحظاتی این چنین گذشت.خرگوشهای بخت برگشته در کارتن مخصوصشان جای گرفتند، حالا نوبت من بود که این هیاهو را ختم به خیر کنم. یکی از خرگوشها را برداشتم وگفتم: دستها، گوشها، موها، پاهای این خرگوش چه چیزایی ر و به یادتون، میاره؟ هرچی به ذهنتون می رسه بگین!
خرگوش رو به چند نفر نزدیک کردم دادشون بلند شد، ترسیدم تو کلاس خرگوشو، رها کنم، حتما لهستان می شد. آنچه که بچه ها گفتند از این قرار بود:
الف) دستای خرگوش از پاهاش کوتاهتره و این برای فرار عالی است
ب) خواب خرگوشی
ج) مسابقه ی خرگوش و لاک پشت.
د)داستان خرگوشی که با زرنگی شیر رو تو چاه انداخت.
ه) دندونای خرگوش همیشه رشد می کنه مثل موش
و) از شکم خرگوش پنیر مایه در میارن
ز) دم خرگوش کوتاهه تا روباه نتونه اونو بگیره
ح)خرگوش موقع فرار، جست می زنه واین موجب استراحت دست و پاهاش میشه و دیرتر خسته می شه.
ط) موارد دیگه ای هم گفتن که خرافه های قشنگ و خنده داری بود الان یادم نیست که باید از امیر که اونا رو گفت دوباره بپرسم
اصلا، من و بچه ها،فک نمی کردیم که این مهمونای ناخونده، این همه حرف برای گفتن داشته باشند(غافل از این که خرگوش نیز آیتی از آیات الهی است و تابلوی برای راهی که می روییم)این قدر گرم صبحت شدیم که درینگ : زنگ تفریح
بدرود